سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 17174
کل یادداشتها ها : 4
خبر مایه


 

بسمه تعالی

یکی از دوستان دوران حوزه ازدواج کرد و صاحب دختری شد. این دوست ما ذاتاً آدم احساساتی بود و ما را نیز عاشقانه دوست داشت، چه رسد به دخترش.

روزی دور هم جمع بودیم و از رطب و یابس سخن می گفتیم که صحبت به همین مطلب رسید.

به او گفتم: می دانی خداوند انسان را درباره چیزهایی آزمایش می کند که آدمی بیشتر به آنها دلبستگی دارد؟

رفیقمان مستأصل شده گفت: خدایا مرا در این یک قلم آزمایش نکن که نمی توانم.

هفته پیش خواب دیدم در بیابانی تعزیه ای برپا است و من و محمد مهدی هم جزء بازیگران صحنه هستیم؛ با این تفاوت که من در سپاه امام بودم و محمد مهدی مخالف خوان بود.

در کنار صحنه، ساختمان شش هفت طبقه ای بود که محمد مهدی بالای آن رفته بود و از آنجا نقش «تیرانداز» را بازی می کرد.

تعزیه شروع شد و طرفین هم بازی خود را آغاز کردند؛ ولی پس از دقایقی، بازی جدی شد و صحنه تعزیه تبدیل به میدان جنگ گردید.

در این کارزار، «تیرانداز» کار خود را به خوبی انجام می داد و با تیر به گلوی یکی دو نفر زد و آنها را کشت. از این سو، به من و کس دیگری دستور دادند «تیر انداز» را سر جایش بنشانید.

ما نیز از ساختمان بالا رفتیم تا جلوی او را بگیریم. زمانی که به بام رسیدیم، «تیرانداز» با یک تیر دیگر همراهم را زد و او را کشت؛ ولی من به «تیرانداز» رسیدم و تیرها را ازدستش گرفتم.

علاوه براینکه به تندی دعوایش کردم که چرا مخالف خوان شده است. و تو می دانی که گفته اند تنبیه بدنی، همه جوره تأثیر ضد تربیتی دارد.

به همین دلیل زیاده روی! نکردم. در همین احوال بودیم که ناگهان متوجه شدم «تیرانداز» تیری که مخفی کرده بود را در چله نشانده و این بار سینه امام را نشانه رفته است.

فرصتی برای فکر کردن و تربیت کردن نبود. به سرعت نزدیکش رفتم و او را از بالای ساختمان به پایین پرتاب کردم.


چند سال پیش شبی با دوچرخه از یکی از اتوبان های اصفهان می گذشتم...

نوجوانی حدوداً پانزده ساله از عرض اتوبان می گذشت که اتوبوسی که جلوتر از من حرکت می کرد او را ندید و گوشه اتوبوس به شدت با سر نوجوان برخورد کرد.

پس از تصادف، من اولین نفری بودم که بالای سرش رسیدم. دوچرخه را طوری گذاشتم که ماشین بعدی به او نزند.

پسرک با رسیدن من از جا برخاست و روی دو زانو نیم خیز شد؛ پس از آن نفسی کشید و افتاد. پیش از افتادن آن سوی سرش را دیدم.

در اثر ضربه، نیمی از جمجمه اش نبود. به اطراف نگاه کردم، تکه های مغزش به وسط خیابان پرتاب شده بود.

وقتی «تیرانداز» را به پایین انداختم، عیناً صحنه تصادف را دوباره دیدم. با این تفاوت که به جای پسرک، محمد مهدی بود و به جای راننده اتوبوس، من بودم.

وقتی محمد مهدی مُرد؛ مادرش هم وارد کارزار شد و ابتدا محمد مهدی را نگاه کرد و بعد از آن مبهوت نگاهش را به من دوخت.

نگاه مبهوتش من را به فکر انداخت که آنکه پایین انداختم، «تیرانداز» نبود؛ بلکه «محمد مهدی» بود. این فکر من را از کاری که انجام داده بودم پشیمان کرد.

شاید اگر آن وقتی که فرصت فکر کردن نبود، فرصت داشتم؛ این فکر کردن و پشیمان شدن کار دستم می داد.

پی نوشت: می دانم که وسط داستان های استیو هستم و سلسه مطالب امتحان را قبلاً نوشته ام؛ ولی چه کنم که این خواب در هفته گذشته فکرم را مختل کرده بود.

البته برایم اهمیتی ندارد که تعبیرش چیست. مهمتر این است که فکر کردن و پشیمان شدن کار دستم داد.

پی نوشتِ پی نوشت: تا به حال فکر کرده ای ما بالای گود نشینان، چقدر راحت بادی به غبغب می اندازیم

و با یک فیگور عالمانه درباره دیگران قضاوت می کنیم که فلانی در امتحان فرزند شکست خورد؛

غافل از این که بالای گود نیستیم و خدا هرکس را با آنچه دوست دارد می آزماید؟ تا به حال فکر کرده ای پاشنه آشیل خواننده این متن چیست؟

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ